سایت خبری همه چی نیوز

ما در همه چی نیوز همراه شما عزیزان هستیم

سایت خبری همه چی نیوز

ما در همه چی نیوز همراه شما عزیزان هستیم

لیست غذاهای محبوب ایرانی

لیست غذاهای محبوب ایرانی:

سوپ جو

جوجه با استخوان 

مرغ و آلوبا سس مخصوص

استانبولی

عدس پلو

لوبیا پلو

چلوجوجه مخصوص

چلوکباب کوبیده

چلوکباب برگ مخصوص

چلوکباب سلطانی 

چلوکباب وزیری 

چلوکباب کاردی 

چلوکباب نگینی 

چلوکباب لقمه زعفرانی 

چلوکباب بناب 

چلوکباب بختیاری 

چلو کباب اسکندری 

چلو کباب ثریایی

چلو خورشت قیمه 

چلو خورشت قرمه سبزی 

چلو خورشت قیمه بادمجان 

چلو خورشت مرغ و مسما 

زرشک پلو با مرغ

ماست موسیر

زیتون پرورده

سالاد ماکارانی

تعرفه پشتیبانی ماهانه سئو و بهینه سازی وب سایت تضمینی

ارائه خدمات پشتیبانی ماهانه سئو و بهینه سازی وب سایت تضمینی توسط شرکت دیجیتال مارکتینگ مهام. جهت کسب اطلاعات بیشتر با ما در تماس باشید.

هزینه و تعرفه پشتیبانی ماهانه سئو و بهینه سازی وب سایت

جهت مشاهده پلن ها و تعرفه های سئو و بهینه سازی وب سایت تماس بگیرید.

ما در شرکت مهام تلاش داریم تا با استفاده از جدیدترین تکنیک های سئو و بهینه سازی وبسایت زمینه رشد هر چه بهتر کسب و کار شما در فضای آنلاین را ایجاد نماییم و با بهره گیری از تیمی متخصص و باتجربه بهترین نتایج را برای وب سایت شما و بهبود رتبه در موتورهای جستجو گوگل، بینگ و…. حاصل کنیم.

برای کسب اطلاعات بیشتر تماس بگیرید با ما.

افزایش ورودی های وب سایت در موتور جستجو گوگل

  • کاهش رتبه الکسا
  • بهبود وضعیت ساختاری سایت
  • بهبود وضعیت لینک های داخلی سایت
  • خدمات حرفه ای سئو آف پیج
  • لینک بیلدینگ حرفه ای
  • خدمات سوشیال و شبکه های اجتماعی
  • سئو لوکال یا محلی
  • بهبود رتبه سایت در کلمات کلیدی هدف
  • تولید محتوا
  • آنالیز رقبای کسب و کار شما در دنیای وب

پشتیبانی ماهانه سئو

سئو و بهینه سازی سایت مهام

بالاخره روز مهمونی رسید


بالاخره روز مهمونی رسید!


اهورا عصری از خونه رفته بود تا به دنبال نفس


بره!


بعد از رفتن اهورا یک آرایشگر که گویا خود اهورا 


بهش زنگ زده بود به اونجا اومد.


هر چقدر به اهورا گفتم من نیاز به آرایشگر ندارم


 و همین طور ساده میام قبول نکرد!


منم مجبور شدم...


وقتی که اومد از آرایشگر خواستم همراهم به اتاق 


بیاد تا لباسم رو بهش نشون بدم...


لباسم به رنگ مشکی بود با یقه قایقی و آستین 


حلقه ای...


لباس حسابی چسبان بود و بدنم رو به خوبی به 


نمایش می گذاشت...


آرایشگر بعد از دیدن لباسم ازم درخواست کرد که 


روی صندلی بشینم تا کارش رو شروع کنه...


قبل از این که کارش رو شروع کنه بهش گوشزد 


کردم یه آرایش ملیح ساده میخوام...


چون اصلا آدمی نبودم که از آرایش خوشم بیاد 


و مثل دخترای دیگه همیشه آرایش داشته باشم.


اون هم با کمال میل قبول کرد و کارش رو شروع 


کرد...


حدود 3 ساعتی زیر دستش بودم...


آرایش صورت و حالت دادن مو و مانیکور کردن 


ناخن تمام کارهایی بود که کرد...


 خانم کارتون تموم شد .. اول لباستون رو 


بپوشید...


به کمک آرایشگر لباسم رو با احتیاط تن کردم 


و کفش های پاشنه بلند مشکی رو هم به تیپم 


اضافه کردم...


برای اولین بار بودکه کفش پاشنه بلند می پوشیدم


 و قطعا پدرم در میومد.


 می تونم خودم رو ببینم؟


خانم آرایشگر که مطمئنا از کار خودش راضی بود


 با لبخند نگاهم می کرد...


 البته


پارچه ای که قبلا روی آینه کشیده بود رو برداشت 


و اجازه داد که خودم رو ببینم.


آروم و با احتیاط جلوی آینه ایستادم و به دختر 


داخل آینه نگاه کردم.


وای خدای من سارا توی آینه چی کار می کرد؟


به پشت سرم نگاه کردم، خبری از سارا نبود.


به کنارم نگاه کردم.


باز هم خبری از سارا نبود.


با تردید به آینه خیره شدم.


یعنی این دختری که بی شباهت به سارا نبود، 


من بودم؟


تا به حال توی عمرم نه آرایشی کرده بودم و نه 


همچین لباس فاخرانه ای پوشیده بودم.


ولی الان با این آرایش و لباس مثل یه خانم با


وقار و زیبا شده بودم.


دستی به موهام کشیدم و با لبخند به سمت 


آرایشگر چرخیدم.


 ممنون.. خیلی عالی شد!


 خواهش میکنم خانم!


آرایشگر بعد از جمع کردن وسایلش از اتاق بیرون 


رفت و من رو با یک دنیا تغییر تنها گذاشت.


پالتویی که خریده بودم رو آروم پوشیدم و شالی 


رو با احتیاط روی سرم گذاشتم تا موهام خراب 


نشه.


آروم و با احتیاط و البته به سختی به سالن رفتم 


و روی یکی از مبل ها نشستم تا سیا به دنبالم 


بیاد.


بعد از نیم ساعت زنگ در خونه زده شد.


به سمت آیفون رفتم.


عکس سیا روی آیفون افتاده بود.


 بله؟

سیا بی حوصله به حرف اومد: منم دیگه.. بیا پایین 


بریم!


با حرص آیفون رو کوبیدم و از خونه خارج شدم.


لعنتی چقدر راه رفتن با این کفش ها سخت بود.


در رو باز کردم و به سیا که تو ماشین نشسته بود 


خیره شدم.


لعنتی چقدر هوا سرد بود.


هایی که کردم و به بخار خارج شده از دهنم خیره 


شدم.


چقدر با این بخارا تو بچگی حال می کردم..


با لبخندی عمیق به سمت ماشین رفتم و سوار 


شدم.


خیلی آروم سلام کردم و سیا هم آروم تر از خودم 


بدون هیچ نیم نگاهی سلام کرد.


منم بهش نگاه نکردم.. اصلا مهم نبود که بخوام 


نگاهش کنم.


از آینه بغل ماشین به خودم نگاه کردم.


یه آرایش ملیح روی صورتم بود که به تیرگی 


می رفت.


خوب بود.. تغییر قیافم برام خیلی جذاب بود.


بقیه راه رو چشم به بیرون دوختم.


هوا کم کم به سمت تاریکی می رفت و سیاهی 


شب کم کم جای روشنایی روز رو می گر فت.


با رسیدن به محل مهمونی ماشین ایستاد و با 


هم پیاده شدیم.


سعی کردم بی توجه به قدم های تند سیا من 


آروم قدم بردارم.


راه رفتن با این کفش ها خیلی سخت بود.


با وارد شدن به خونه یکی از خدمتکارا سریع به 


سمتم اومد و من رو به سمت یه اتاق برد تا لباس 


عوض کنم.


من که نیاز به لباس عوض کردن نداشتم پس فقط 


پالتو و شالم رو در آوردم.


خیلی آزادانه اومده بودم.. انگار نه انگار که ایران 


یه کشور اسلامیه.


به خودم تو آینه قدی داخل اتاق نگاه کردم و از 


اتاق بیرون رفتم و خودم رو به پله ها رسوندم.


از بالا به جمعیت نگاه کردم.


سیا بی حوصله به جمعیت داخل سالن نگاه 


می کرد.


آروم و با احتیاط از پله ها پایین رفتم.


با صدای کفش هام سیا و چند نفری که نزدیکش


 بودند متوجه ام شدند و به سمتم چرخیدند.


لعنتی اصلا با این کفش ها نمی شد راه رفت.


تمام سعیم رو برای طبیعی جلوه دادنم کردم و 


با لبخندی به راهم به سمت پایین ادامه دادم..


سیا با تعجب و خیرگی نگاه می کرد و منم با یه 


لبخند حرص درار بهش خیره شده بودم.


تغییری توی موضعش نداد و حتی تا وقتی که 


کنارش رسیدم نگاهش همچنان روی من زوم بود.


با لبخند چشم غره ای بهش رفتم که بازوش رو 


سریع به سمت من گرفت.

بازوش رو گرفتم و همراهش به سمت مهمونا رفتیم

بازوش رو گرفتم و همراهش به سمت مهمونا 


رفتیم.


به همراه سیا به مهمونها سلام کردیم و کناری 


نشستیم.


خیلی امید داشتم و دوست داشتم که سورن با 


خودش سارا رو بیاره.


اما زهی خیال باطل...


سارا مثل یه برده تو دستای سورن بود تا با اون 


منو زجر بده...


آهی کشیدم و با حسرت به مهمونا نگاه کردم...


چرا واقعا ما مثل اینا پولدار نبودیم که من بخوام


 خودم و سارا رو تو دردسر بندازم؟


از آدمهای الکی پولدار و مرفه خیلی بدم میومد.


من برای یه ریال باید مثل سگ کار می کردم و 


اونا با یه اشاره جیب هاشون پر پول بود...


هی سارا کجایی که اینا رو ببینی...


بی حوصله نگاهم رو بین جمعیت دوختم...

همراه سیا یک گوشه ای ایستاده بودم و یک 


آقایی هم کنار سیا ایستاد و سیا اونو به من 


معرفی کرد ولی من اینقدری گیج بودم که 


اصلا نفهمیدم اون کیه!


و الانم به ظاهر اینجا ایستادم و مرتب میون 


مهمون ها رو نگاه می کردم.


نمیدونم انگار می خواستم یه چیزی رو پیدا 


کنم.


انگار که می خواستم سارا رو میون مهمون 


ها ببینم.


چرا اینقدر من خوش خیال بودم؟


سارا نرفته بود پیش سورن که اون اونو به 


مهمونی بیاره.


معلوم نیست که سورن چه بلایی به سرش 


آورده بود!


پوف کلافه ای کشیدم و دوتا انگشتم رو روی 


شقیقم گذاشتم و مالش دادم که در باز شد 


و اهورا و نفس وارد سالن شدند.


آخ من اصلا حواسم نبود...نفس ممکن بود 


که منو بشناسه.


اینقدر که از دیدن سورن خوش حال شده 


بود معلوم نبود که منو دیده یا نه...


یه ذره دستپاچه شدم...اگه منو بشناسه 


چی؟


یادم رفته بود به اهورا بگم.


شایدم خود اهورا می دونست و مهم نبود 


که منو بشناسه یا نه.


اهورا انگار که دنبال ما می گشت ولی چند 


قدم که جلو رفت مشغول حرف زدن با دوتا 


مرد و یه خانم که با هم مشغول حرف زدن


 بودند شد..


چشمم به اونها بود..


اهورا بعد از احوال پرسی با چشم دنبال ما 


گشت تا اینکه ما رو دید.


سیا کاملا سرگرم حرف زدن با اون آقا بود و 


من هم کلا نمی فهمیدم که چی می گند..


اهورا که منو دید یه لحظه ایستاد و فقط به 


من نگاه کرد.


واه پسره خیره چرا اینجوری به من نگاه 


میکنی؟


یکی باید بزنم پس کلت تا چشم هات از 


کاسه در بیاد..


اخم کردم که لبخندی زد و سریع با نفس 


پیش ما اومد.


نفس دستش رو دور بازوی اهورا حلقه کرده


 بود و به من نگاه می کرد.


وای نکنه منو شناخت؟


اخمی کردم که نگاهش رو برداشت و دوباره


 نگاهم کرد.


اخمی کرد وشونه هاش رو بالا انداخت و 


نگاهش رو جایی دیگه انداخت.


ترجیح  می دادم که منو نشناسه!


ولی اگه سورن می اومد قطعا منومیشناخت 


و همه چیز رو بهش می گفت.


حالتم رو حفظ کردم تا اینکه اونها بهمون 


رسیدند..


اهورا سلام بلندی کرد که نگاه سیا و مردی 


که باهاش حرف می زد به سمتش جلب شد.


اهورا با خوش حالی دستش رو به سمت اون 


آقا دراز کرد و گفت:خوب هستید آقای 


اژدری؟خوش حالم از دیدار دوباره اتون.


قدم رنجه فرمودید.


مردی که حالا فهمیدم اژدری دست اهورا 


رو گرم فشرد و گفت:ممنونم


اهورا با لبخندی گفت:فکر نمی کردم که 


بیایند!


اون آقا جرعه ای از محتویات جام داخل 


دستش رو خورد و گفت:البته چرا که نه!


من عاشق مهمونی هستم و اصولا مهمونی 


ها رو از دست نمی دم.. چون چیزای جالبی 


اونجا پیدا میشه.


و تک خنده ای کرد و ادامه داد.


__ این خانم زیبا رو معرفی نمی کنید که 


همراهتون هستند؟


اهورا نفس رو به عنوان یک دوست و همراه 


تو این مهمونی معرفی کرد.


من همچنان ساکت بودم و چشمم به در بود 


و دلشوره خاصی داشتم!


اهورا کنارم ایستاد و جوری که من بشنوم 


گفت:حالت خوبه؟!


قبل از اینکه بخوام جواب بدم در سالن باز


 شد...