بازوش رو گرفتم و همراهش به سمت مهمونا
رفتیم.
به همراه سیا به مهمونها سلام کردیم و کناری
نشستیم.
خیلی امید داشتم و دوست داشتم که سورن با
خودش سارا رو بیاره.
اما زهی خیال باطل...
سارا مثل یه برده تو دستای سورن بود تا با اون
منو زجر بده...
آهی کشیدم و با حسرت به مهمونا نگاه کردم...
چرا واقعا ما مثل اینا پولدار نبودیم که من بخوام
خودم و سارا رو تو دردسر بندازم؟
از آدمهای الکی پولدار و مرفه خیلی بدم میومد.
من برای یه ریال باید مثل سگ کار می کردم و
اونا با یه اشاره جیب هاشون پر پول بود...
هی سارا کجایی که اینا رو ببینی...
بی حوصله نگاهم رو بین جمعیت دوختم...
همراه سیا یک گوشه ای ایستاده بودم و یک
آقایی هم کنار سیا ایستاد و سیا اونو به من
معرفی کرد ولی من اینقدری گیج بودم که
اصلا نفهمیدم اون کیه!
و الانم به ظاهر اینجا ایستادم و مرتب میون
مهمون ها رو نگاه می کردم.
نمیدونم انگار می خواستم یه چیزی رو پیدا
کنم.
انگار که می خواستم سارا رو میون مهمون
ها ببینم.
چرا اینقدر من خوش خیال بودم؟
سارا نرفته بود پیش سورن که اون اونو به
مهمونی بیاره.
معلوم نیست که سورن چه بلایی به سرش
آورده بود!
پوف کلافه ای کشیدم و دوتا انگشتم رو روی
شقیقم گذاشتم و مالش دادم که در باز شد
و اهورا و نفس وارد سالن شدند.
آخ من اصلا حواسم نبود...نفس ممکن بود
که منو بشناسه.
اینقدر که از دیدن سورن خوش حال شده
بود معلوم نبود که منو دیده یا نه...
یه ذره دستپاچه شدم...اگه منو بشناسه
چی؟
یادم رفته بود به اهورا بگم.
شایدم خود اهورا می دونست و مهم نبود
که منو بشناسه یا نه.
اهورا انگار که دنبال ما می گشت ولی چند
قدم که جلو رفت مشغول حرف زدن با دوتا
مرد و یه خانم که با هم مشغول حرف زدن
بودند شد..
چشمم به اونها بود..
اهورا بعد از احوال پرسی با چشم دنبال ما
گشت تا اینکه ما رو دید.
سیا کاملا سرگرم حرف زدن با اون آقا بود و
من هم کلا نمی فهمیدم که چی می گند..
اهورا که منو دید یه لحظه ایستاد و فقط به
من نگاه کرد.
واه پسره خیره چرا اینجوری به من نگاه
میکنی؟
یکی باید بزنم پس کلت تا چشم هات از
کاسه در بیاد..
اخم کردم که لبخندی زد و سریع با نفس
پیش ما اومد.
نفس دستش رو دور بازوی اهورا حلقه کرده
بود و به من نگاه می کرد.
وای نکنه منو شناخت؟
اخمی کردم که نگاهش رو برداشت و دوباره
نگاهم کرد.
اخمی کرد وشونه هاش رو بالا انداخت و
نگاهش رو جایی دیگه انداخت.
ترجیح می دادم که منو نشناسه!
ولی اگه سورن می اومد قطعا منومیشناخت
و همه چیز رو بهش می گفت.
حالتم رو حفظ کردم تا اینکه اونها بهمون
رسیدند..
اهورا سلام بلندی کرد که نگاه سیا و مردی
که باهاش حرف می زد به سمتش جلب شد.
اهورا با خوش حالی دستش رو به سمت اون
آقا دراز کرد و گفت:خوب هستید آقای
اژدری؟خوش حالم از دیدار دوباره اتون.
قدم رنجه فرمودید.
مردی که حالا فهمیدم اژدری دست اهورا
رو گرم فشرد و گفت:ممنونم
اهورا با لبخندی گفت:فکر نمی کردم که
بیایند!
اون آقا جرعه ای از محتویات جام داخل
دستش رو خورد و گفت:البته چرا که نه!
من عاشق مهمونی هستم و اصولا مهمونی
ها رو از دست نمی دم.. چون چیزای جالبی
اونجا پیدا میشه.
و تک خنده ای کرد و ادامه داد.
__ این خانم زیبا رو معرفی نمی کنید که
همراهتون هستند؟
اهورا نفس رو به عنوان یک دوست و همراه
تو این مهمونی معرفی کرد.
من همچنان ساکت بودم و چشمم به در بود
و دلشوره خاصی داشتم!
اهورا کنارم ایستاد و جوری که من بشنوم
گفت:حالت خوبه؟!
قبل از اینکه بخوام جواب بدم در سالن باز
شد...