صبح غلام با وانتش اومد دنبالمون و برگشتیم مسجد از مسجد هم رفتم خونه.
وقتی بابام شنید شب گذشته مرز بودم و نگهبانی دادم خیلی خوشحال شد. سفارشهایی در مورد هوشیاری و مراقبت میکنه.
خیلی خسته ام، چند ساعتی میخوابم.
ظهر به امید اینکه ببرندم جبهه ی خرمشهر خودم را به مسجد میرسونم.
بغیر از نگهبانها کسی نیست، برگشتم خونه و با یه لقمه غذا شکمم را سیر میکنم.
بعد از ظهر بهمراه سعید برادر بزرگترم و سعید یازع و فرید خنافری میریم مسجد امیرالمومنین.
چند نفر دیگه هم اومدن.
یه مرد ریشو که دیروز هم توی مسجد بود و شب هم همراهمون اومده بود کمیته و از دیروز بطرز عجیبی به دلم نشسته بود، او هم اومده.
باهاش دست دادم و احوالپرسی میکنم، طنین صداش هم قشنگه، نمیدونم چطور شده که از دیروز تا حالا بهش علاقمند شدم.
اسمش محمد است ریش انبوه و حنایی رنگی داره و حدود ۲۱ ساله. برادرم و بقیه بچه ها را بهش معرفی کردم.
عمو غلام با وانت پیکانش اومد و سوار شدیم.
قسمتی از مسیر حرکتمان بطول تقریبا ۵۰۰ متر بدون هیچ حفاظ و پوششی از جلوی چشم عراقیها میگذره.
این خیابون در کناره ی اروند رود است و از جلوی درب اصلی پالایشگاه میگذره، بعلت پیچ تندی که در این قسمت از جاده وجود داره، از قدیم به پیچ خطرناک معروفه.
عراقیها چندتا تیربار را روی همین نقطه آماده شلیک گذاشتن.
عمو غلام نعره کشید و پا را روی پدال گاز فشار داد. تیربارها به غرش دراومدن، ده ها گلوله بسمت وانت اومد ولی اصابت نکرد و بسلامت میگذریم.
محمد پورمند، مسئول عملیات کمیته اومد و نیروها را بین سنگرها تقسیم کرد.
من و سعید یازع و فرید خنافری توی یه سنگر سعید برادرم هم سنگر بعدی با چندنفر دیگه.
در حین اینکه وارد سنگرها میشیم اطلاع دادن که حدود نیمساعت دیگه کسی میاد و شام میاره یه وقت بهش شلیک نکنید.
شام همبرگر آوردن!!!
کسی که دیگ غذا را آورده اطلاع میده عراقیها گاوداری آبادان را با خمپاره هدف قرار دادن و چندین راس از گاوها مجروح شدن و مجبور به ذبح شون شدن و بهمین دلیل شام همبرگر داریم.
فرید میخواست لقمه اش را دندان بزند که گربه ایی همبرگر را دزدید و رفت.
کمبود غذا بیداد میکنه حتی حیوانات شهر هم گرسنه هستن. بعضی از بچه ها حمله ی سگ و گربه را به جنازه ها شاهد بودن. اوضاع خیلی خراب شده.
وقتی دیگ نون را به مسجد رسوندیم همه هاج و واج نگاه همدیگه میکنند.
کسی رغبت نمیکنه دوره های پس مونده ی مردم را بخوره.
بچه ها یکی یکی برای سیر کردن شکمشون پراکنده میشن من هم به امید پیدا کردن غذا بسمت خونه روان.
بابام دستپخت خوبی داره، گاهگاهی غذا درست میکنه خیلی هم عالی.
رسیدم خونه، بازهم مادربزرگم تنهاست و مجبور شدم از دیوار بالابرم.
مادربزرگم وقتی تفنگم را دید بهم پیشنهاد میکنه، تفنگ را با پلاستیک بپیچم و توی باغچه چال کنم بعد از جنگ بفروشمش با پولش عروسی کنم!!!
بنده خدا فکر میکنه دوره ی قزاقهاست.
بابام و حجت خونه نیستن، غذایی هم وجود نداره.
عصر بابام اومد، دوتا ۴ لیتری از همون مواد سوختی که گفتم با خودش آورده.
شب رفتم کمیته، شام بازهم همبرگر آوردن، خیلی گرسنه هستم ولی چاره ایی نیست.
چند نفر دانشجو از شهرهای مختلف اومدن.
یکی شون که شمالیه سهمیه سنگر ما شد.
خیلی تعجب میکنه که چه جوری ۳ نفر با ۱ تفنگ نگهبانی میدیم.
از شانس بدشون نصف شب آتش سنگینی روی سرمون ریختن، زمین و زمان منفجر میشه توی همون شلوغی، شروع به وصیت کردن میکنه و از شانس من بیچاره، مرا وصی میگیره که پیکرش را ببرم روستاشون!!!
هر چی بهش میگم، آقاجون من اصلا نمیدونم این روستایی که میگی کجای مملکته، ول کنم نیست، قسم و آیه که حتما باید جنازه ام را به مادرم برسونی.
نزدیک صبح خبر وحشتناکی رسید، پادگان دژ خرمشهر سقوط کرده.
نمیدونم پادگان دژ کجاست و چه موقعیت و ارزش نظامی ایی داره ولی همینکه اسمش پادگانه کافیه که با سقوطش، وحشت شدیدی در میان مدافعین ایجاد کنه.
لحظه به لحظه وضعیت داره وخیم تر میشه.
چند روزه که سعید برادرم را ندیدم، از طریق بچه ها شنیدم یه جبهه ی دیگه همراه با سپاه و بسیج آبادان است.
......
........
یه سری به خونه زدم و به بابام گفتم که وضع خیلی خراب شده و پادگان دژسقوط کرده.
همسایه مون که تاکسی داره، امروزماشین را برده دم یه مکانیکی و مکانیک بهش قول داده تا عصر تحویلش بده.
.....
........
امشب سعید برادرم هم اومده.
پاس دوم حدود ساعت ۱ نیمه شب، یهویی هیجانی بین بچه ها شروع شد.
همدیگه را با پیس پیس کردن هوشیار میکنند.
سعید خودش را انداخت توی سنگر ما و با اشاره به جایی لابلای شمشادها و درختهای لب آب، میگه یه غواص از آب اومده بیرون.
دودی که بر اثر آتش سوزی مخازن نفتی آسمان شهر را پوشانده مانع از تابش مهتاب شده و همه جا در تاریکی مطلق بسر میبره.
توی اون تاریکی هر چی دقت میکنم چیز غیرعادی ایی نمیبینم.
محمد پورمند با کلت رولورش اومد و دونفر را همراهش برد لب آب.
اون دو نفر آروم آروم پشت سر پورمند حرکت میکنند، خودش هم رولورش را با یکدست بسمت همون چیزی که میگفتن غواص است نشونه گرفته و با دست دیگه یه میله ایی را به اون چیز اشاره کرد.
منم تفنگم را بسمت همون سیاهی گرفتم. بر اثر وحشت و هیجان چشمام داره از حدقه درمیاد برای اولین بار در عمرم میخوام به یه آدم شلیک کنم هر چند که دشمن است ولی انسان هم هست.
به محض اینکه میله با اون جسم برخورد کرد، قبل از اینکه ۳ نفرشون واکنشی نشون بدهند پرید توی رودخانه، هر سه نفری به آب و مسیری که او پریده بود شلیک کردند.
عزت نصاری:
نبض یک خمپاره قسمت ۱۴
#عزت_الله_نصاری
تعداد نیروها و ادوات جنگیِ عراق اینقدر زیاده که همگی به وحشت افتادیم.
مثل لشکر مورچه ها هستن، همگی مسلح و آماده ی هجوم، تعداد تانکها قابل شمارش نیست.
اگر قصد حمله کنند احتمالا بیش از ۱۰ دقیقه نمیتونیم مقاومت کنیم،
خدایا به داد ما بی پناهان برس.
اخبار وحشتناک لحظه به لحظه بیشتر میشه.
بعلت اینکه جاده های آبادان اشغال شدن، مردمی که قصد فرار از آتش جنگ دارن، پیاده و عده ایی هم سواره بقصد رسیدن به ماهشهر به بیابان برهوت زدن.
خبر رسید عده ایی از تشنگی و عده ایی بر اثر بمباران هواپیمای دشمن کشته شدن.
هر لحظه خبر شهادت تعدادی از مردم آبادان بگوش میرسه و دل ما خون و خونتر میشه، یه خانواده بصورت جمعی بر اثر اصابت گلوله توپ به شهادت رسیدن .
چند نفر از کسانیکه روی جاده ی آبادان ماهشهر توسط عراقیها اسیر شده بودن، با استفاده از تاریکی شب از دست عراقیها فرار کردن.
تعریف میکنند که چندتا از عراقیها بوسیله ی تیراندازی مستقیم، ماشینها را متوقف و مردم بیدفاع و غیرنظامی را به اسارت درآوردن.
تعریف میکنند که یه دخترخانم جوان هم در میان اسیران بوده و عراقیها او را از بقیه جدا میکنند و همین امر باعث میشه مردان ایرانی بشدت اعتراض کنند. یکی از کسانیکه اعتراض شدیدی میکنه و حتی به عراقیها حمله ور میشه،
اسمال یخی بوده.
اسمال یخی، همون یخ فروشِ تنومندی که چندتا خالکوبی روی بازوها و سینه اش داره، عربده کشان عراقیها را تهدید میکنه و نسبت به دختر ایرانی که اسمش معصومه آباد است و حالا اسیر شده غیرت شدیدی نشون میده و عراقیها هم حسابی کتکش میزنند.
نگفتن که عاقبت اسمال چی شد آیا زنده موند یا کشته شد؟
در میان این اخبار تلخ و دلهره آور، خبر رسید بچه ها یه نفربر عراقی را توی خرمشهر به غنیمت گرفتن و آوردن آبادان.
آب شهر بکلی قطع شده.
با اون پسر ریش حنایی که حالا خیلی باهم دوست شدیم و اسمش محمد کلانتر است و پدر و خواهرش هم در آبادان مانده اند رفتیم خونه شون.
پدرش، مختار کارگر پالایشگاه است و خواهرش هم بعنوان امدادگر به مجروحان کمک میکنه.
خونه ی کارگری کنار دیواره پلیتی(۷) پالایشگاه دارند.
عمومختار خیلی پرحرارت و قویدل است.
سیگار هُما میکشه و لابلای دودی که به هوا میفرسته، همراه با هیجان و حماسه ی زیاد از جنگ کازرون و بوشهر و دلیران تنگستان تعریف میکنه و خیلی مطمئنه که دهن صدام را خرد میکنیم.
-----------------------------------------------
(دیواره پلیتی پالایشگاه: برای حفاظت از تاسیسات پالایشگاه دورتا دور این مجموعه ی عظیم را بوسیله ی ورقهای کرکره ی فلزی پوشانده بودن. آبادانیها به این ورقه ها میگفتن پلیت.)
عزت نصاری:
نبض یک خمپاره قسمت ۱۶
#عزت_الله_نصاری
یکی دونفر از کسانی که روی پل درازکش کرده بودن خودشون را به ما رسوندن و گفتن،
از پل برید پائین و همونجا سنگر بگیرید، عراقیها روبروی پل هستن و میزنندتون.
برگشتیم پائین، دل تو دلمون نیست چرا اجازه نمیدن بریزیم روی سر عراقیها و عقب برانیمشون؟
چندتا تکاور از پل اومدن پایین، گریان و نالان و خسته.
یکی شون فحش میده، بشدت عصبانی و خشمگینه. یه ریز فحش میده.
اشکش قطع نمیشه، چند نفر از دوستاش بغلش میکنند تا آروم بشه ولی نمیشه، اصلا آروم و قرار نداره.
یه افسر تکاور میاد جلو و آروم اسلحه اش را میگیره، نارنجک و هر وسیله ی دیگه ایی را که همراهش هست ازش جدا میکنه و به بقیه دستور میده مراقبش باشند، عصبانیه ممکنه کاری دست خودش بده.
تکاور بیچاره رفت یه گوشه ایی و مثل مادری که بچه اش مرده باشه زار زار گریه میکنه.
صدای تیراندازی از سمت خرمشهر کمتر شده، اون نیروهایی که روی پل مستقر بودن اومدن پایین و با اینها شروع به صحبت کردن.
ما هم رفتیم کنارشون، دارن قرار میگذارند به محض اینکه هوا تاریک شد، به خرمشهر حمله کنند و بسمت چند نقطه ایی که تعدادی از پاسدارها و تکاورها محاصره شدن یورش ببرند و مدافعان را نجات بدهند.
اینجوری که صحبت میکنند، انگاری تعدادی از مردم بیدفاع هم داخل شهر جا موندن.
دقایق بسیار تلخ و سخت در حال گذر است، نه توان و قدرت داریم بریم جلو نه دلمون میاد بریم عقب، خدایا یه کمکی به ما برسون.
چند دقیقه ایی گذشت، چند نفر از مدافعانی که توی خرمشهر گیر افتاده بودن، برگشتن.
اخبار خوبی نمیدن، عراقیها با قساوت تمام جواب هر گلوله را با تانک میدن دیگه شوخی و ترحم راکنار گذاشتن، از هر خونه ایی که گلوله ایی شلیک بشه بلافاصله با گلوله تانک منهدمش میکنند.
دلمون خون بود خونتر شد.
خسته و افسرده و غمگین به مسجد برگشتیم.
چند نفری که توی مسجد هستن خیلی غمگین و ناراحت بنظر میرسند.
پچ پچ ها شروع شد، چند دقیقه ایی نگذشت که معلوم شد همسر و خواهر یکی از بچه هایی که همراهمون به خرمشهر اومده، در راه رفتن به محل کارشون بوسیله ی خمپاره ی دشمن شهید شدن، پرستار بودن و همکار.
رفتم کفیشه خونه ی سعید یازع، تعداد زیادی از بچه های مدافع اینجا جمع هستن بغیر از خونه ی یازعی ها چندتا خونه ی دیگه هم پر است از بچه هایی که برای دفاع از شهر ماندن، خانم جلالیان که بهش میگیم خاله هم مونده.
خانواده ی جلالیان از همسایه های بسیار قدیمی هستن.
آقای جلالیان قدیما ورزشکار بوده و جزو تیمهای صنعت نفت آبادان، پسر ندارن، ۴ تا دختر دارن.
سه تا از دخترها که بزرگ هستن توی بیمارستانها مشغول امدادگری.
از قدیم خانواده ایی مذهبی و مقید بودن.
این روزها خاله گاهی سعی میکنه با پخت و پز برای بچه های رزمنده، بنوعی در دفاع سهیم باشه.
هر روز یکی دوساعتی برق شهر وصل میشه.
تلویزیون را روشن کردن، کانال بصره را گرفتن، تصاویری از اشغال خرمشهر نشون میده.
قلب همه مون به درد اومد خصوصا لحظه ایی که یه سرباز عراقی از دیوار فرمانداری بالا میره و عکسهای امام و آقای طالقانی را با لگد پرت میکنه پائین، همه مون اشک میریزیم و فحش میدیم، صحنه های بسیار تلخی است.
عزت نصاری:
نبض یک خمپاره قسمت ۱۸
#عزت_الله_نصاری
یکی از بچه ها میگه چند روز پیش عراقیها شیخ شریف قنوتی را توی خرمشهر کشتن.
شریف قنوتی را نمیشناسم ولی اینجوری که بچه ها تعریف میکنند یه معمم بسیار فعالی بوده.
قبل از انقلاب و بعد از انقلاب خیلی زحمت کشیده.
از روز شروع جنگ هم توی خرمشهر با عراقیها میجنگیده. عراقیها بعد از کشتن شریف قنوتی عمامه اش را سرِ نیزه ی تفنگ کردن و گفتن یه خمینی را کشتیم.
مصیبت پشت مصیبت، انگاری قرار نیست این لحظات تلخ تمام شوند.
خبر رسید هنگ ژاندارمری آبادان درب اسلحه خونه اش را باز کرده و درقبال شناسنامه، اسلحه به مردم میده!!!
این دیگه خیلی عجیبه، چرا اینجوری؟
اگر اسلحه و مهماتی هست باید به سپاه و مساجد تحویل بدن نه به عموم مردم.
ظاهرا اوضاع از خراب هم خرابتر شده که ژاندارمری اینجوری اسلحه ها را پخش کرده.
امیدها لحظه به لحظه کم فروغتر میشه.
برادر ابراهیم نوری چندتا ام یک و برنو و مقداری فشنگ برای مسجد تهیه کرد.
بازهم برای تهیه غذای بچه های مسجد به کمیته ی ارزاق مراجعه کردم.
تعدادی پاسبان بصورت داوطلبانه از شهربانی همدان با ژ۳ و آر پی جی و تعدادی هم از مردم بختیاری با تفنگهای برنو و پنج تیر شکاری برای
کمک به مدافعان شهر وارد آبادان شدن بازهم به غیرت و مردانگی اینها.
ورود این نیروها و اسلحه های ناچیز تاثیر زیادی نداره، مسئولین کشور و قوای نظامی نمیدونند که پاسبان و نیروی شهربانی به درد جبهه و جنگ نمیخوره، چرا نیروهای ارتش را نمیفرستن چرا توپخانه و تانک و سلاح سنگین نمیفرستن؟
غذای امروز کنسرو است، محمد کلانتر پیشنهاد کرد بریم خونه شون، خواهرش غذا درست میکنه. دمپخت دارند خیلی هم خوشمزه است.
بعضی ازبچه ها پیشنهاد میکنند یه فشنگ بگذاریم توی جیب مون بعنوان آخرین تیر، وقتی مطمئن شدیم داریم اسیر میشیم خودمون را بکشیم تا اسیردست دشمن نشیم، بنظرم پیشنهاد خوبیه چرا که اسارت ما باعث سرشکستگی کشور در مقابل دشمن است بهتره بمیریم و سرشکسته نباشیم.
بی آبی حسابی امان مون را بریده، تشنگی از یکطرف و احتیاج به حمام از طرف دیگه خیلی اذیت میکنه.
جهانگیر پیشنهاد میکنه توی باغچه ی خوابگاه چاه بکنیم.
بیل و کلنگ پیدا کردیم و حدود نیم متر کندیم آب بالا اومد گل آلوده.
کمی توی ظرف نگهداشتیم ته نشین شد، جعفر زیارتی چشید خیلی شوره.
قاسم علاقبند نهیب زد، اوهوی دیونه ها، رودخانه آب شیرین به این بزرگی کنار دست تون هست چرا چاه میکنید!
راست میگه، اروند رود دوقدمی ماست چرا به عقل خودمون نرسید؟
یه بشکه و دوسه تا پارچ و یه گاری برای حمل بشکه پیدا کردیم و بعد از تاریک شدن هوا رفتیم که آب از رودخانه برداریم.
مثل همیشه قرعه کار بنام من افتاد.
چون خیلی ریزه میزه و چالاک هستم رفتم لب آب.
سطح آب حدود یک متر از زمین پائین تره، یه دستم را محمد گرفت با دست دیگه پارچ را پر کردم و دادم بالا، پارچ دوم سوم چهارم، پارچ به یه چیز سفتی برخورد میکنه و پایین نمیره، خوب دقت کردم یه جنازه کنار پای من توی آب افتاده، شونصدمتر از جا پریدم.
از دیدن جنازه ی ورم کرده حالم بد شد.
لباس نظامیِ عراقی تنش هست، ظاهرا چند روز از کشته شدنش میگذره.
به بچه ها گفتم اینجا جنازه افتاده، هرچی آب جمع کرده بودیم را ریختن روی زمین.
چند دقیقه ایی صبر کردم تا موج آب جنازه را با خودش برد بشکه را پر از آب کردیم.
حالا که آب داریم همه میخواهند حمام کنند.
مشکل اینجاست که آب توی بشکه است و سنگین، نمیشه ببریمش توی حمام، هوا هم کمی سرد شده و باید آب را گرم کنیم.
یه ماشین چمن زنی از همون گاراژی که بیل و کلنگ توش پیدا کرده بودم آوردم و با کمک چند نفر مقدار زیادی از چمنها را کوتاه کردیم.
حالا باید یکی دو روز صبر کنیم تا چمنها خشک شوند.
حمامی که کنار ساختمون هست یه پنجره ی بلند داره، بوسیله ی آجر و آهن یه کرسی درست کردیم و یه بشکه روش گذاشتیم و آب ریختم توش.
حالا میشه از توی حمام بوسیله ی کاسه از بشکه آب برداشت، زیر بشکه هم میتونیم آتش روشن کنیم تا آب گرم بشه.
جعفر زیارتی از این ابتکارات خیلی خوشش اومده و دائم تشویق میکنه.
عزت نصاری:
نبض یک خمپاره قسمت ۱۹
#عزت_الله_نصاری