یکی دونفر از کسانی که روی پل درازکش کرده بودن خودشون را به ما رسوندن و گفتن،
از پل برید پائین و همونجا سنگر بگیرید، عراقیها روبروی پل هستن و میزنندتون.
برگشتیم پائین، دل تو دلمون نیست چرا اجازه نمیدن بریزیم روی سر عراقیها و عقب برانیمشون؟
چندتا تکاور از پل اومدن پایین، گریان و نالان و خسته.
یکی شون فحش میده، بشدت عصبانی و خشمگینه. یه ریز فحش میده.
اشکش قطع نمیشه، چند نفر از دوستاش بغلش میکنند تا آروم بشه ولی نمیشه، اصلا آروم و قرار نداره.
یه افسر تکاور میاد جلو و آروم اسلحه اش را میگیره، نارنجک و هر وسیله ی دیگه ایی را که همراهش هست ازش جدا میکنه و به بقیه دستور میده مراقبش باشند، عصبانیه ممکنه کاری دست خودش بده.
تکاور بیچاره رفت یه گوشه ایی و مثل مادری که بچه اش مرده باشه زار زار گریه میکنه.
صدای تیراندازی از سمت خرمشهر کمتر شده، اون نیروهایی که روی پل مستقر بودن اومدن پایین و با اینها شروع به صحبت کردن.
ما هم رفتیم کنارشون، دارن قرار میگذارند به محض اینکه هوا تاریک شد، به خرمشهر حمله کنند و بسمت چند نقطه ایی که تعدادی از پاسدارها و تکاورها محاصره شدن یورش ببرند و مدافعان را نجات بدهند.
اینجوری که صحبت میکنند، انگاری تعدادی از مردم بیدفاع هم داخل شهر جا موندن.
دقایق بسیار تلخ و سخت در حال گذر است، نه توان و قدرت داریم بریم جلو نه دلمون میاد بریم عقب، خدایا یه کمکی به ما برسون.
چند دقیقه ایی گذشت، چند نفر از مدافعانی که توی خرمشهر گیر افتاده بودن، برگشتن.
اخبار خوبی نمیدن، عراقیها با قساوت تمام جواب هر گلوله را با تانک میدن دیگه شوخی و ترحم راکنار گذاشتن، از هر خونه ایی که گلوله ایی شلیک بشه بلافاصله با گلوله تانک منهدمش میکنند.
دلمون خون بود خونتر شد.
خسته و افسرده و غمگین به مسجد برگشتیم.
چند نفری که توی مسجد هستن خیلی غمگین و ناراحت بنظر میرسند.
پچ پچ ها شروع شد، چند دقیقه ایی نگذشت که معلوم شد همسر و خواهر یکی از بچه هایی که همراهمون به خرمشهر اومده، در راه رفتن به محل کارشون بوسیله ی خمپاره ی دشمن شهید شدن، پرستار بودن و همکار.
رفتم کفیشه خونه ی سعید یازع، تعداد زیادی از بچه های مدافع اینجا جمع هستن بغیر از خونه ی یازعی ها چندتا خونه ی دیگه هم پر است از بچه هایی که برای دفاع از شهر ماندن، خانم جلالیان که بهش میگیم خاله هم مونده.
خانواده ی جلالیان از همسایه های بسیار قدیمی هستن.
آقای جلالیان قدیما ورزشکار بوده و جزو تیمهای صنعت نفت آبادان، پسر ندارن، ۴ تا دختر دارن.
سه تا از دخترها که بزرگ هستن توی بیمارستانها مشغول امدادگری.
از قدیم خانواده ایی مذهبی و مقید بودن.
این روزها خاله گاهی سعی میکنه با پخت و پز برای بچه های رزمنده، بنوعی در دفاع سهیم باشه.
هر روز یکی دوساعتی برق شهر وصل میشه.
تلویزیون را روشن کردن، کانال بصره را گرفتن، تصاویری از اشغال خرمشهر نشون میده.
قلب همه مون به درد اومد خصوصا لحظه ایی که یه سرباز عراقی از دیوار فرمانداری بالا میره و عکسهای امام و آقای طالقانی را با لگد پرت میکنه پائین، همه مون اشک میریزیم و فحش میدیم، صحنه های بسیار تلخی است.
عزت نصاری:
نبض یک خمپاره قسمت ۱۸
#عزت_الله_نصاری