وقتی دیگ نون را به مسجد رسوندیم همه هاج و واج نگاه همدیگه میکنند.
کسی رغبت نمیکنه دوره های پس مونده ی مردم را بخوره.
بچه ها یکی یکی برای سیر کردن شکمشون پراکنده میشن من هم به امید پیدا کردن غذا بسمت خونه روان.
بابام دستپخت خوبی داره، گاهگاهی غذا درست میکنه خیلی هم عالی.
رسیدم خونه، بازهم مادربزرگم تنهاست و مجبور شدم از دیوار بالابرم.
مادربزرگم وقتی تفنگم را دید بهم پیشنهاد میکنه، تفنگ را با پلاستیک بپیچم و توی باغچه چال کنم بعد از جنگ بفروشمش با پولش عروسی کنم!!!
بنده خدا فکر میکنه دوره ی قزاقهاست.
بابام و حجت خونه نیستن، غذایی هم وجود نداره.
عصر بابام اومد، دوتا ۴ لیتری از همون مواد سوختی که گفتم با خودش آورده.
شب رفتم کمیته، شام بازهم همبرگر آوردن، خیلی گرسنه هستم ولی چاره ایی نیست.
چند نفر دانشجو از شهرهای مختلف اومدن.
یکی شون که شمالیه سهمیه سنگر ما شد.
خیلی تعجب میکنه که چه جوری ۳ نفر با ۱ تفنگ نگهبانی میدیم.
از شانس بدشون نصف شب آتش سنگینی روی سرمون ریختن، زمین و زمان منفجر میشه توی همون شلوغی، شروع به وصیت کردن میکنه و از شانس من بیچاره، مرا وصی میگیره که پیکرش را ببرم روستاشون!!!
هر چی بهش میگم، آقاجون من اصلا نمیدونم این روستایی که میگی کجای مملکته، ول کنم نیست، قسم و آیه که حتما باید جنازه ام را به مادرم برسونی.
نزدیک صبح خبر وحشتناکی رسید، پادگان دژ خرمشهر سقوط کرده.
نمیدونم پادگان دژ کجاست و چه موقعیت و ارزش نظامی ایی داره ولی همینکه اسمش پادگانه کافیه که با سقوطش، وحشت شدیدی در میان مدافعین ایجاد کنه.
لحظه به لحظه وضعیت داره وخیم تر میشه.
چند روزه که سعید برادرم را ندیدم، از طریق بچه ها شنیدم یه جبهه ی دیگه همراه با سپاه و بسیج آبادان است.
......
........
یه سری به خونه زدم و به بابام گفتم که وضع خیلی خراب شده و پادگان دژسقوط کرده.
همسایه مون که تاکسی داره، امروزماشین را برده دم یه مکانیکی و مکانیک بهش قول داده تا عصر تحویلش بده.
.....
........
امشب سعید برادرم هم اومده.
پاس دوم حدود ساعت ۱ نیمه شب، یهویی هیجانی بین بچه ها شروع شد.
همدیگه را با پیس پیس کردن هوشیار میکنند.
سعید خودش را انداخت توی سنگر ما و با اشاره به جایی لابلای شمشادها و درختهای لب آب، میگه یه غواص از آب اومده بیرون.
دودی که بر اثر آتش سوزی مخازن نفتی آسمان شهر را پوشانده مانع از تابش مهتاب شده و همه جا در تاریکی مطلق بسر میبره.
توی اون تاریکی هر چی دقت میکنم چیز غیرعادی ایی نمیبینم.
محمد پورمند با کلت رولورش اومد و دونفر را همراهش برد لب آب.
اون دو نفر آروم آروم پشت سر پورمند حرکت میکنند، خودش هم رولورش را با یکدست بسمت همون چیزی که میگفتن غواص است نشونه گرفته و با دست دیگه یه میله ایی را به اون چیز اشاره کرد.
منم تفنگم را بسمت همون سیاهی گرفتم. بر اثر وحشت و هیجان چشمام داره از حدقه درمیاد برای اولین بار در عمرم میخوام به یه آدم شلیک کنم هر چند که دشمن است ولی انسان هم هست.
به محض اینکه میله با اون جسم برخورد کرد، قبل از اینکه ۳ نفرشون واکنشی نشون بدهند پرید توی رودخانه، هر سه نفری به آب و مسیری که او پریده بود شلیک کردند.
عزت نصاری:
نبض یک خمپاره قسمت ۱۴
#عزت_الله_نصاری