گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم
چراغ از خندهات گیرم که راه صبح بگشایم
چه تلفیقیست با چشم تو ـ این هر دم اشارتگر ـ
به استعلای کوهستان و استیلای دریایم ؟
به بال جذبهای شیرین ، عروجی دلنشین دارم
زمانی را که در بالای تو غرق تماشایم
غنای مردهام را بار دیگر زنده خواهی کرد
تو از اینسان که میآیی به تاراج غزلهایم
گل من ! گل عذار من ! که حتی عطر نام تو
خزان را میرماند از حریم باغ تنهایم
بمان تا من به امداد تو و مهر تو باغم را
همه از هرزههای رُسته پیش از تو بپیرایم
بمان تا جاودانه در نیِ سحرآور شعرم
تو را ای جاودانه بهترین تحریر ! بسرایم
دلم میخواست میشد دیدنت را هر شب و هر شب
کمند اندازم و پنهان درون غرفهات آیم
و یا چون ماجرای قصهها ، یک شب که تاریک است
تو را از بسترت در جامهی خواب تو ، بربایم
#حسین_منزوی