احسان محمدی
اینکه بگوییم «هنوز از بهمنی می کشم که پدرم در سال57روشن کرد» آسان است. درست مثل اینکه عکسی از مردم در راهپیمایی ها ببینیم و آه دود کنیم که «گول مان زدند». عکسی از دختران سر برهنه که ایستاده اند دوشادوش زنانی که روسری هایشان را سفت می بستند تا سوز سرما نرود لای موهایشان.
.
آدم باید توی خیابان بوده باشد قاطی جوان هایی که لذت می بردند از بوی لاستیک سوخته، از سنگ زدن به مجسمه ها. از هیجان. از اینکه فکر می کردند دارند تاریخ را ورق می زنند.
.
تقصیر کسی نیست که امروز باور نکند خیلی چیزها را. یکی از هنرهای ما مبتذل کردن است، مثل وقتی که زخم سینه پدرها و مادرهای عزیز از دست داده جنگ را تا سرحد #یخچال_فریزر و سهمیه کنکور تنزل دادیم. مثل وقتی که نشستیم به پاک کردن آن عکس مشهور روی پلکان هواپیما. مثل وقتی که رزمنده ها را یا تبدیل کردیم به موجوات ملکوتی که از دم نان و شراب آسمانی می خوردند و هر مینی می دیدند روی آن شیرجه می زدند یا از آن طرف بام افتادیم و شدند #بایرام_لودر که معده اش قاطی می کرد و هی بوی باقالی می داد!
فغان از ما مردمان افراط. ما مردمان تفریط.
.
همیشه فکر می کنم به دخترها و پسرهای دبیرستانی و دانشجو که کتاب ممنوعه می خواندند، اعلامیه ها را دست نویس می کردند، به آن عرقی که کف دستشان می نشست و فکر می کردند مرد کرواتی پشت سرشان مامور #ساواک است که تعقیب شان می کند.
.
چهل سال بعد قضاوت کردن آسان است. بی رحمانه است. همیشه فکر می کنم به دخترهای جوانی که جنگ چریکی می کردند، به آن اندام های نحیف که قلبشان میلرزید در خانه های تیمی. به پسرهای سبیلو که توی زندان شلاق می خوردند و مزه شور خون می ریخت توی دهانشان اما نمی گفتند. لو نمی دادند. رفیق نمی فروختند.همیشه به آن سرهای پرشور، به آن قلب های جسور احترام می گذارم.
.
وقتی میروم #موزه_عبرت که زندان ساواک بود، به دیوارها نگاه می کنم، به آدم هایی فکر می کنم که با چه امیدها برای ساختن یک ایران بهتر اینجا شلاق خوردند، زیر ناخن هایشان سوزن ته گرد فرو کردند و زیرش شعله گرفتند. فکر می کنم به لحظه ای که سیگار می گذاشتند روی سینه دخترها و جیغ شان توی زندان خفه می شد.
.
فکر می کردند ایران بهتری می سازند برای نسل های بعد که ما باشیم. که آزاد باشیم و سر خم نکنیم مقابل هر کسی. نشویم پرنده های قفسی که «نمیدونن سفر چیه؟عاشق در به در کیه؟ هر کی بریزه شادونه فکر می کنن خداشونه». ما سر خم نکردیم؟
.
من نه دلم برای کافه و کاباره آن روزگار تنگ می شود نه دل با هیچ شاه و خدای روی زمینی دارم. اما دلم همیشه برای آن آدم ها تنگ می شود.