ماشالله خستگی نمیشناسه، در این مدت در تمام ساعات شبانه روز به جبهه های آبادان و خرمشهر سرکشی کرده، در جلسات فرماندهی شرکت کرده، نماز جمعه را تعطیل نکرده، نه میترسه نه خسته میشه.
حاج آقا وارد ساختمون شد.
بچه های بزرگتر رفتن به پیشواز.
روبروی حاج آقا نشستم. اسماعیل اسلامی کمی در مورد مقر و بچه ها و عراقیها صحبت کرد، بعد از ما خواست اگر صحبتی داریم بگیم.
چون از روبرو نفر اول بودم، من شروع کردم.
در مورد فشنگهای بدون چاشنی گفتم و نظر خودم را هم گفتم.
در مورد وضعیت بی آبی و بی نظمی در جنگ و نبود اسلحه و مهمات ووو و ازش درخواست کردم این حرفها را به امام منتقل کنه.
همینجوری که صحبت میکنم، حواسم به آقای جمی هم هست، انگاری مرا شناخته یا اینکه با کسی اشتباه گرفته. به محض اینکه حرفام تموم شد ازم میپرسه
:تو پسر کی هستی، اسم بابات چیه؟
؛ جلیل، جلیل عطار. همشهری و دوست تونه.
: تو پسر جلیل هستی؟ بابات کجاست؟
؛ حاج آقا، مادرم اینها را از شهر برده بیرون، من و برادر بزرگم موندیم برای دفاع.
هر کدوم از بچه ها یه صحبتهایی کردن،
یهویی یادم به فشنگ آخر افتاد.
؛ حاج آقا، عده ایی از بچه ها یه فشنگ توی جیب شون نگه میدارن برای لحظه ی آخر.
اگر مطمئن شدن که در حال اسیر شدن هستن، خودشون را بکشند.
: نههههههه خودکشی حرام است. هر کسی به هر دلیلی خودش را بکشه مستقیم میره توی جهنم.
چه کسی این حرفها را به شماها یاد داده؟
این کارهای مسخره، فقط توی فیلمهای آمریکایی دیده میشه.
از قول من به همه بچه ها بگید خودکشی حرام است، بجنگید، با همون فشنگ آخر هم بجنگید.
یکی دیگه از بچه ها در مورد بدرفتاری مردم با خانواده های جنگ زده گلایه میکنه.
آقای جمی دلداری مون میده و قول میده که حتما این مسئله را به امام منعکس کنه.
یکی دیگه از مشکلاتِ این روزهای آبادان، سگ هایی که کارمندهای شرکت نفت داشتن و با خودشون نبردن و الان توی خونه های بریم و بوارده(۸) محبوس شدن است.
ظاهرا بعضی از بچه ها با روحانیون صحبت کردن و ازشون اجازه گرفتن، بشرط اینکه اموال مردم تخریب و دستکاری نشه و بشرط اینکه مطمئن باشیم حیوانی توی خونه گرفتار شده، وارد خونه بشیم و حیوانات را آزاد کنیم.
....بعد از ظهر سروکله ی بچه ها با چندتا سگِ زبون بسته پیدا شد.
بیچاره ها چندین روزه که گرسنه و تشنه توی خونه محبوس بودن. بعلت اینکه چندین روزه آدمیزاد ندیدن، با دیدن ماها خیلی خوشحال میشوند. یه شیانلوی خیلی خوشرنگ بطرف من اومد، نمیدونم چرا خودش را پرتاب کرد توی بغلم. اولش ترسیدم، روی دوپا ایستاد و سرش را گذاشت روی سینه ام انگاری مرا میشناسه. یکمی نوازشش کردم آروم شد. #عزت_الله_نصاری